راستش فکر میکردم اگه لپ تاپ بگیرم بیشتر میام و مینویسم ولی در کمال شگفتی اینطور نشد. آره بالاخره لپ تاپ گرفتم ، گرچه تو این گرونی چیزی نبود که تو برنامه داشتیم ولی کار ما رو راه میندازه شکر خدا.
چقدر دوست داشتم بیام سفرنامه سرعین رو بنویسم ، اینکه اشتباهی سه روز زودتر حرکت کردیم Smily Peppy Okeyو توفیق اجباری شد که همدان ، رشت ، و تمام شهرهای خط ساحلی رو تا گردنه حیران ببینیم ، قسمت هیجان انگیزش گردنه حیران بود که میتونستم سالها تو اون ارتفاعاتش با نون و ماست زندگی کنم . میخواستم از سرعین بنویسم که برای ما که اهل چشمه آب گرم نبودیم هیچی نداشت و به ناچار رفتیم اطراف سرعین و اردبیل رو گشتیم . در واقع مثل عقده ای هایی شده بودیم که همش دنبال جنگل و کوه و درختن ، خلاصه سفری بود پر از توفیق اجباری که شد یکی از بهترین مسافرت هام.
رژیمم رو شکر خدا تا جایی که تونستم حفظ کردم جز دو ماه اخیر که به خاطر کمرم از جام ت نخوردم و وزن اضاف کردم و الان دارم با رژیم جبرانش میکنم .
از دوستام بگم که دونه دونه دارن میزان و من مثل ننه بزرگا دارم شاهد بزرگ شدن بچه های بقیه میشم . وضعیت خنده داریه ولی اشکمم گاهی در میاره
این مدت به خاطر کمرم دیگه کار مزون رو با مامان ادامه ندادم و خونه نشین شدم ، همچنان مشکل درد رو دارم و قرار جدی پیگیرش بشم ، دردم هم از قبل از عید شروع شد ، وقتی خیلی اتفاقی وسط خونه تی متوجه موجودات خیلی ریزی شدم که دارن جهیزیم رو میخورن ، خانواده اول قبول نمیکردن و چند روزی زمان برد تا این حقیقت تلخ رو بپذیریم که خونه موریانه زده تازه شکر خدا من فهمیدم وگرنه مادرشوهر که میگفت همیشه موقع تمیز کردن میدیدتشون ولی فکر میکرده سوسک خاکین
خلاصه همین شد که قبل از اومدن عید مجبور شدیم یه شب تا صبح دو طبقه خونه رو جمع کنیم تا بیان سم پاشی کنن که بار بیشترش به دوش مصطفی بود ، اما برای بالا من هم کمکش کردم و این شد که تمام عید با درد سیاتیک که نه اجازه میداد بشینم و بخوابم عید رو گذروندیم .
یکم برگشتم سراغ نوشتن و یه تصمیمای برای چاپ دارم تا ببینیم کار ناشر چطور پیش میره ، یه تصمیمی هم گرفتم برای یه اشتغال خانگی که حدودا تونستم به نتیجه برسم ولی به ابزار بهتری احتیاج دارم و دنبال سرمایه گذارم .
این مدت هم بیشتر سرم با پیج توبی و چارلی سرگرم بود و همین که الان دارن مینویسم مدیون نسترن یکی از بچه های وبلاگم که اونجا فالوور پیج و ادبم کرد تا بیام بنویسم
چقدر دوست داشتم یکی از این پست های این پیج در مورد بچه دار شدنمون باشه ولی به قول یه سخران ما همیشه به امید یه اتفاق منتظریم تا شاد و خوشبخت بشیم در حالی که خوشبختی در لحظه رو خودمون میسازیم .
این روزا با مصطفی فیلم میبینیم و بازی میکنیم ، هنوز مثل دوتا دوست میپیچیم به پر و پای هم ، منتهی از انرژیمون کم شده ، هرچی باشه مصطفی داره میره تو سی سال و منم داره بیست و هفت سالم میشه .
این مدت با هم دوستای زیادی از دست دادیم و دوستای خوبی هم پیدا کردیم. راستی کسی عزیز رو یادشه ؟ عزیز عید عروسی کرد . ولی خوب برعکس چیزی که فکر میکردم زوج نشدیم و کم کم دورتر شدیم .
اون زمان که با بچه ها همیشه میرفتیم مغازه ابراهیم و هرشب میرفتیم شب گردی یکی از بچه ها بود که نخودی جمعمون محسوب میشد و دبیرستانی بود ، الان حسابی بزرگ شده و تبدیل به تنها دوست ما شده ، خیلی جالبه که ما چطور دوستامون رو از دست میدیم و کسایی که فکر نمیکردیم دوستای جدیدمون میشن. به طور مثال من هیچوقت فکر نمیکردم که با دوست صمیمی 12 سالم رابطم به این سردی برسه ، هیچقوت فکر نمیکردم آدمها انقدر تغییر میکنن ، البته من هم تغییر کردم در این شکی نیست ولی به نظرم وقتی یه دوستی رو بیشتر از ده سال داری دیگه روزهای سختی رو باهاش گذروندی و اینکه تو رو یادش بره ، روز تولدت رو یادش بره فقط میتونه یه شوخی باشه .
بگذریم ، با تمام اینا حس میکنم که چقدر رشد کردم و اخیرا سوالی ذهنمو درگیر خودش کرده ، اینکه جای که الان هستم همون جایی که فکر میکردم قرار بهش برسم ؟ واقعیت اینه که اگه الان دوتا بچه تو خونم جیغ میزدن دقیقا همون چیزی میشد که میخواستم بهش برسم ولی جدا از اینا آره من همونی شدم که دوست داشتم باشم ، همیشه شوخ و خنده رو ، قوی ، آماده برای گذشتن از مشکلات و عاشق خانوادش ، غرق در دنیای موسیقی ، فیلم ، نوشتن و گرببببه
شما چطور ؟ شما الان همونجایی هستید که میخواستید باشید ؟

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آرمان آپشن خودرو ماله موتوری بتن - Power Trowel من و نازلی گرافیست ومشاوره حرفه ای چاپ فروغ ۵۷ دکوراسیون داخلی و طراحی داخلی حسن رودی ها Ameen وکیل برتر ایران